روزانه نوشت هایم

کامم شیرینه مثل عسل

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ب.ظ

این هفته هم مصاحبه داشتم

تمام مدت فکر میکردم 5صبح برسم قم چیکار کنم

دیگه اخرش گفتم میرم حرم و تا 7 اونجا میمونم

من خیلی حالم با قم خوب نبود

خیلی دوستش نداشتم

اما دوستش شدم شایدم قم دوستم شد

ساعت 11 شب سوار اتوبوسی شدم که قرار بود شماره صندلیم 10 باشه یعنی همونجایی که یه عالمه آقای عرب با شکم های گنده بودن

خدا اما دستم رو گرفت آورد گذاشت تو دست یه خانوم زیبا و به راننده گفت ما دوتا میخوایم بشینیم همین صندلی 2-3 پشت راننده

راننده اول کفت اجازه نداریم اما بعد حرفی نزد

گمانم اونم راضی نبود ما بریم اون وسطا

با خانوم زیبا هم صحبت شدم

منی که تو اتوبوس با هیچکس حرف نمیزدم حرف زدم

دانشجوی دانشگاهی بود که من ساعت 8 صبح مصاحبه داشتم

وقتی فهمید میخوام برم حرم اصرار کرد باش برم خوابگاه

و اینجوری شد که من 5صبح وارد خوابگاه دانشگاه مورد نظر شدم با دوست جدیدم

اونا امتحان داشتن چقدر خوم اومد از درک متقابلشون در حالی که ما تو خوابگاه هم دیگر رو اذیت میکردیم

یک چراغ مطالعه داشتن و با باز گذاشتن در نور درحدی بود که من راحت مقالم رو گرفتم دستم و خوندم و یکی از بچه هام رو تختش خواب بود

چقدر خونگرم بودن بچه ها

خلاصه که تو خوابگاه بهم خوش گذاشت تو همون 2ساعت

ساعت یک ربع به 8 دانشکده بودم

هیچ کس خبر نداشت قراراه کی مصاحبه بگیره و کجا؟؟؟؟

یکم منتظر موندم تا 3تا از بچه هایی که در دو دانشگاه قبلی هم مصاحبه هامون با هم بود یعنی 3تا از رقبا اومدن

2تا پسر و یک دختر

دختر خیلی مهربون و خونگرم بود به شدن من رو یاد فاطمه دوستم مینداخت

او هم اصفهانی بود اما ساکن قم

3نفر اول رو صدا کردند و ما رفتیم مصاحبه دیگه کار کشته شدم انگاری

وقتی داشتم مدارکم رو جمع میکردم یک ورق ژیلوفن هم برداشتم که سرم درد گرفت بیچاره نشم

وقتی رفتم تو اتاق مصاحبه با دونفر دیگه خودم رو جمع و جور کردم و به استاد گفتم ببخشید میشه کولر رو خاموش کنید؟من همینجوریشم از استرس سردمه و این وضع رو بدتر میکنه

استاد خندید کولر رو خاموش کرد و 2تا رقیب دیگه هم من رو تایید کردن

حرف زدن چیز خوبیه

اسنتاد گفت نترسید میخوایم فقط یک سری سوالات و مدارک رو با هم مرور کنیم مصاحبه که ترس نداره

خلاصه با کلی خنده مصاحبه ای که اصلا خوب نبود عسل شد به کاممون

نتیجه رو سپردیم به اون بالایی

دوستم من رو تا حرم رسوند و چقدر مهربون بود نذاشت من یک قدم پیاده برم

البته من این رو مهربونی حضرت معصومه میدونم که وقتی دعوتنامه میده تا اخرش ازت پذیرایی میکنه

نماز زیارت خوندم به نیابت از تمام مجازی ها و واقعی ها

رفتم سوهان خریدم و رفتم ترمینال که برگردم تهران

دختری که تو ماشین منتظر بود 2.5 ساعت صبر کرده بود من تا نشستم شاید 15 دقیقه بعدش 2تا مسافر دیگه اومدن و راه افتادیم

همین اتفاقم تو ترمینال آزادی تکرار شد

خلاصه این شد که من رفتم قم و برگشتم اما آب از اب تکون نخورد و کسی متوجه هم نشد من نیستم

اینا مدام تو سرم میچرخه و احساس میکنم دستم فقط تو دست خدا نیست تو بغلشم پاهام رو زمین نیست

امیدوارم حس کنید و تو بغلش بهتون خوش بگذره

***

تو حرم وقتی داشتم تو شلوغی ها میچرخیدم یه جای خوب قبل از ضریح برا نماز پیدا کنم یک خانوم پرسید خانوم شما مجردید؟گفتم بله گفت قصد ازدواج نداری؟خندیدم و گفتم نه


خواستگار تو حرمی نداشتیم که پیدا کردیم

اینم به شیرینی سفرم اضافه کرد

نشد ماه شعبانم رو به رمضان وصل کنم

اما اخر شعبان رفتم زیارت

انشالله اخر رمضان برم مشهد زیارت

کامم شیرینه مثل عسل 


دعا کردم تو این ماه کام همتون شیرین باشه 

خنده از ته دل براتون خواستم و عاقبت بخیری


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۸
honey ووو

نظرات  (۵)

ایشالابهترینهابرات اتفاق بیفته.
۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۵ مشاورالدوله
موفق باشی استاد هانی 

۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۰ مامان باران

خونمون درست شد خواهری

شیرین مثل هانی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی